زمانی بود که شب سوژهای بود برای همهچیز، و من آنقدر خود را در آن حل کردم که حالا دیگر هیچ چیز از آن نمیدانم جز اینکه در آن آسمانیست زیبا که شاید شاید میان آن ستارهای هم مال من باشد و اینکه سکوتش نیازِ تمام زندگیام بوده همیشه، جز این خیلی وقت است که دیگر چیزی از آن نمیفهمم
مهشید تمسکی
یک دیدگاه